بعثت النبی گرامی باد.
بجای اینهمه تردید
انکارم کن
چرا که در پس دروازه ی انکار
باور خسبیده است.
شاید
با این کار به یاد آوری
که از روی کدام پله
عبور کرده ای.
ذهنم مسموم
به تردید های تو
شده اند.
مرغ عشق دیگر نمی خواند.
یا انکار کن تا که اوج گیرم.
یا باور تا فرود آیم
موندم
که نسل بعدی دنیا
با چه جور افغانهایی مواجه
خواهند شد
آخه
تو این مملکت
فساد داره بیداد میکنه
نسل کنونی افغان
در این فساد دارند رشد
میکنند
میترسم اینجا بهشت مفسدای عالم بشه.
که شده
و
البته منم
یکی از اون نسلی
هستم که داره بزرگ میشه
نمیدونم با مردم دنیا چه خواهم کرد
ولی پیداست که مردم دنیا دارند
با من چه میکنند.
۱- به تمام اضطرابم خندیدی
و من با تمام اضطرابم ماندم
تو درمانده ترازمن بودی
تو مرا نفهمیدی .
۲- نیازم در عشوه نگاهت ناتمام ماند
سبک سرتراز عشق تو بودم
نیاز را می فهمیدم
و تو مرا ندیده می انگاشتی .
۳- امروز به تک تک واژه ها تکیه کردم
تا تو را بسرایم
بخوانم
و بدانم .
۴- ماندم که چرا تو ؟
دیدم که تورا
طلبیده بودم
و تو نیازمن بودی .
۵- پرمی کشم از نیاز
تا غنا را طلب کنم
چگونه میتوانم
بی تو پرواز کنم؟
۶- رویای آبهای آبی را
هنوزهم
مرغ دلم در سر دارد
به آنسوی آبها می اندیشم .
۷- بی تو پرواز خواهم کرد
دوباره بی تو پرواز
خواهم کرد.
۱- تمام شدی برایم
همچون سیبی سرخ
عطشی کاذب بودی .
ومن اینک بهبود یافته ام.
۲- تبسم تکرار مخواه
چرا که تمام نشدنی هستیم
هم تو ٬هم من
هم را عبور کرده ایم.
۳- و در این عبور به خود رسیده ایم
بسیار ساده
٬عمیق.
و برای بزرگ شدن
همین کافیست.
۴- دیگر نه تو مرا کفایت می کنی
و نه من به تو بسنده خواهم کرد.
اینبار انگور می خواهم.
۵- تبسم تکرار مخواه
فقط خود را لبخند بزن.
دیشب ترا گریه کرده ام
و امروز سبک شده ام.
باز هم کمی بی تو با تو سخن گفتم ؛
در ساکت ترین گوشه تنهاییم دورتر از نزدیک ترین دیروز.
و تو باز هم کمی بی من با من سخن گفتی؛
این بار هم از سردی آن گوشه تنهایی!
از داغی دستان تب دارم در دستت... .
تا وقتی یه سوژه ای ٬همه یه جورایی هواتو دارن !
نه!چی میگم؟!
یه جورایی از شدت فضولی میمیرن !
می خوان مث بعضی سریالهای دنباله دار٬دنبالت کنن تا ببینن آخرش چی میشه؟!
خلاصه اینکه میخوان آخر شو بدونن و خلاص!
تازه
وقتی آخرشو میفهمند مثل تلویزیون صفحه شو می بندن و End.
امروز مرا استقبال آفتاب طلوع کرد
خود در اوج نشسته و من مهمان خانه اش !
و منم سر خوش از گرمای لبخند بی بهانه اش!
امروز دوباره عشق جلوه خویش را نشانم داد
و احساس حقارت در برابر این بی همتا
مرا شکست و زره های وجودم از هم پاشید!
وای خدای جان!!!
اگر نبودی...!
حسنا متولد شد٫
خواهر کوچولوی سبزه رو میگم٫
حسنا جان خوش آمدی !
قدمش سبز باد سبزه ی عزیز!!
عقلم دلایل دلم را نمی فهمد!
ومن تنها تر از همیشه٬
در گیر تر از ابهام های هر روزم
فرق گریه های پروانه را نمی فهمم.
عقلم دلایل دلم رانمی فهمد!
ومن خسته تر از همشه٬
خسته ام!!
می خواهم
بمانم
ببینم
وبدانم.
دل به روئیاهای
خیس
آبهای جاری
بسپارم.
وهر جا که نامی
از عشق است را
بر چینم.
می خواهم عاشق عشق شوم
وعشق را بیچاره کنم.
می دانی چه چیز
ترا با او
متمایز میکند؟
بعد از همیشه
اشکهایم را
روی شانه های تو
ولبخندهایم را
در نگاه او
می ریزم.
وای عیسی
یهود ترا زنا زاده می داند.
وعیسویان
به تو مقام اله داده اند.
اما خدایت ترا
پسر بانوی باکره
و رسول خویش
می داند.
کاش خنده هایمان پر نشاط و شور بود
کاش نگاهمان عاری از غرور بود!
اندکی درنگ؛فرصتی دگر نمانده است
کاش لحظه هایمان کمی صبور بود!
مدید مدتی است با کسی سخن نگفته ام
کاش لا اقل پرنده ای سنگ صبور بود!
وقتی از کنار من می کنی گذر عاشقانه تر برو
کاش در دلم فقط حسرت لحظه ی عبور بود...!
کاش می شد هم پیمان تنهایی شدن
کاش می شد ٬ بیگانه با دنیا شدن
کاش می شد دیده بگشاییم و ببینیم
تابه کی دیده بر هم٬واقعیات را منکر شدن ؟
کاش می شد کوچه باغ مهر را سامان دهیم
تا به کی اینگونه بی سرو سامان شدن؟
کاش در شبنم اشک٬عشق را پیدا کنیم
تابه کی اسیر درگه نومیدی شدن؟
کاش میشد پرتویی از نور شویم بتابیم
تا به کی غرق در خاموشی شدن؟
کاش می شد عاشق تر از مجنون شویم
تا به کی از هجر لیلی در بیابان گم شدن؟
کاش می شد سرزمین لاله را عازم شویم
تا به کی زیر آسمان کوتاه گرفتار شدن؟
آن وقتها که مهاجر بودیم
آنوقتها که بچه تر بودم
آنوقتها که سیزده ـ هفتاد خورشیدی بود.
وقتی که نوه های مادر بزرگ
از افغانستان می آمدند.
وقتی که آنها با بی بی
از وطن میگفتند
وآرزوی آبادانی می کردند.
آنوقتها که پیرزن مهاجر همسایه مان
هر وقت
همیشه
با خود می گفت:(خدا آبادش نکند)
هر وقت وهمیشه
از خود می پرسیدم
پسران عمه از کدام وطن سخن می گویند؟
وبرای چه آرزوی آبادانی می کنند؟
حالا
اینجا
وامروز
این منم که برای وطنم امید آبادانی دارم.
وپسران دایی مهاجرم از وطن
و ویرانی اش هیچ نمیدانند.
علامه مشخصه حیات را
علم و قدرت میداند.
وجمشید در هوش سیاه
میداند ومیتواند.
چرا که او هم
مشخصه بودن را
در دانایی وتوانایی می داند
دیروز
دانستم
که فقط علی (ع)میتوانست
فاطمه(س)را دفن کند.
همانطور که فقط او بود
که توانست رسول الله را
به خاک بسپارد.
آنچه درتوست می نماید خدا تو را بسیار دوست می دارد
روحت ارجمند٬وجودت گوهری گرانبها ست
شاید خود نیز ندانی!
با این همه خوبیهای لطیف وقیمتی...
شاید پی هم تکرار را با تن صدای تو بود که آموختم و دانستم که
استقامت رمز زیبای سازندگی است.
وقتی که ازش
نالیدم و
گفتم:
نه رسم دلبری این نیست.
جوابش به من
انحراف از مسیر بودو
اسکلت ساختمانی در اینده
ومن توی اون
شبکه های مستطیلی
راضی شده بودم و
آروم
آروم آروم
قلبم که ثبات
عهدم که عبور
وزبانم همه اقراء
احمد
نانوشته خواند
چه نویسم؟
از که نویسم؟
رخداد آینه ها
بسی بزرگ است
زانوانم
باید که شکیبا گردند.
کوزه گری صرف یک بهانه است
کوزه گر
فکر دیگر
با ربایش گردها
در سر پرورده است
چراکه او
از میان گل
دل
به رصد برده است.
آره یه چیزی از جنس قانون
دوباره فاصله شخصیتها
ودرک این که
باید قوائد بازی رو بلد بود
باید احترام گذاشت
باید زانو زد
آخه تو در مرتبه پایینتری
سعی کن نفهمی
و اگه فهمیدی
تظاهر کن
که نفهمیدی
خیلی راحت
ومدرن
چند روزی بود تو این فکر بودم که واسه معلمام یه هدیه بگیرم٬ حد اقل واسه
اونایی که هنوز می بینمشون.
هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم
آخه چی می تونه جبران زحمات اونا رو بکنه؟
کسایی که معلم انسانیت و مهربانی بودند٬
کسایی که دور اندیشی رو به ما یاد دادند٬
کساییکه یاد دادند
چطور جایگاهمون رو بشناسیم٬
کسایی که هر چی داریم از اوناست!؟
فقط
این به ذهنم رسید که اینجا٬
به معلمم بگم ٬ دوست دارم!
فراموشت نکردم و نخواهم کرد!
چون هرچی دارم از شما دارم!
و افتخارم اینه که شاگرد شما بودم !
معلم عزیزم استاد خوبم روزت مبارک!
( امیدوارم درساموخوب یاد گرفته باشم٬آخه همیشه میگفتی این بهترین هدیه است)
این روزا اینجا حال و هوای دیگه ای داره
یکی قبرشو میکنه بعد نصفه کاره ولش میکنه !
یکی اومده!
یکی می خواد بره !
یکی می خوادبمونه!
یکی اصلا رفته!
یکی هست
ولی نیست!
یکی تو ارتقاء!
یکی تو ارتفاع!
منم که ... .
مطمئنم که می توانم بنویسم
آنگونه که تو می خواهی
وتو همیشه می گفتی که
این خوب است
ادامه مطلب ...سکینه دکمه ی لباسش را بر تنش میدوزد
سودا نفرین میکند
کلسون شماره میگیرد
سجاد فریاد میزند
زهرا نگین می خواهد
ومن بی قرارم