یابمان با من
یابرو
تابکی بتوانم
زخم
ترس از روز جدایی را
باکتمان حقایق
شستشوکنم.
شاءن عشق
را من
توان پنهان سازی
ندارم.
آخرمهربانم
چندیست که دوستت میدارم.
از جنس بلور است پدرم
مادرم مادر آفتاب!
و شگفتا از دل
که چون عشق در او خانه کند ٬
رسوای عالم می شوداز بیقراری
عاجز می شود از حفظ او با آن همه هیبت ٬
خاموشی!!!
شگفتا!!!
همه ی مغزم شده فرمول ٬معادله
خشک تروخشن تر از
دیروز
به دنیا می نگرم.
پس دینداریم
در کدام نقطه
متظاهرگشته؟
کجاست آن رسول خندان
آن بیت رحمت
آن معاهده؟
اقیانوسی در سر٬نظری گذرا
حصارهایی ثابت٬دنیایی تباه
به اضافه ی نبودن
وقت کوتاه است.
از چه نشسته ای چنین بیحرکت؟
عصر دیروز فردا بود
که لیلی می آمد.
و لیلی مهربان بود.
سجاد کودکانه انتظار می آموخت.
و من دلتنگ آنچه بودم
که واقع می شد.
رسم دل شکستن نیا موخته بودم.
چرا که می دانستم
لیلی نمی آید.
نه به رسم دلجویی
که بیقرارت بودم
دل سپردم به همه رویا
به تجرد
بعد کثرت
به تولد
بعد وحشت
بی قرارت بودم
لیلی.