می خواهم
بمانم
ببینم
وبدانم.
دل به روئیاهای
خیس
آبهای جاری
بسپارم.
وهر جا که نامی
از عشق است را
بر چینم.
می خواهم عاشق عشق شوم
وعشق را بیچاره کنم.
می دانی چه چیز
ترا با او
متمایز میکند؟
بعد از همیشه
اشکهایم را
روی شانه های تو
ولبخندهایم را
در نگاه او
می ریزم.
وای عیسی
یهود ترا زنا زاده می داند.
وعیسویان
به تو مقام اله داده اند.
اما خدایت ترا
پسر بانوی باکره
و رسول خویش
می داند.
کاش خنده هایمان پر نشاط و شور بود
کاش نگاهمان عاری از غرور بود!
اندکی درنگ؛فرصتی دگر نمانده است
کاش لحظه هایمان کمی صبور بود!
مدید مدتی است با کسی سخن نگفته ام
کاش لا اقل پرنده ای سنگ صبور بود!
وقتی از کنار من می کنی گذر عاشقانه تر برو
کاش در دلم فقط حسرت لحظه ی عبور بود...!
کاش می شد هم پیمان تنهایی شدن
کاش می شد ٬ بیگانه با دنیا شدن
کاش می شد دیده بگشاییم و ببینیم
تابه کی دیده بر هم٬واقعیات را منکر شدن ؟
کاش می شد کوچه باغ مهر را سامان دهیم
تا به کی اینگونه بی سرو سامان شدن؟
کاش در شبنم اشک٬عشق را پیدا کنیم
تابه کی اسیر درگه نومیدی شدن؟
کاش میشد پرتویی از نور شویم بتابیم
تا به کی غرق در خاموشی شدن؟
کاش می شد عاشق تر از مجنون شویم
تا به کی از هجر لیلی در بیابان گم شدن؟
کاش می شد سرزمین لاله را عازم شویم
تا به کی زیر آسمان کوتاه گرفتار شدن؟