باز هم کمی بی تو با تو سخن گفتم ؛ 

در ساکت ترین گوشه تنهاییم دورتر از نزدیک ترین دیروز. 

و تو باز هم کمی بی من با من سخن گفتی؛ 

این بار هم از سردی آن گوشه تنهایی!  

از داغی دستان تب دارم در دستت... .

سوژه

تا وقتی یه سوژه ای ٬همه یه جورایی هواتو دارن ! 

نه!چی میگم؟! 

 یه جورایی از شدت فضولی میمیرن ! 

می خوان مث بعضی سریالهای دنباله دار٬دنبالت کنن تا ببینن آخرش چی میشه؟! 

خلاصه اینکه میخوان آخر شو بدونن و خلاص! 

تازه  

وقتی آخرشو میفهمند مثل تلویزیون صفحه شو می بندن و End.