ایمان

وتبسم هلهله ی رمزیست خاموش.

آیا لبخند تو هم ثبت تصویری تصادفیست؟

وحی یا تجربه دینی(کنفرانس کلاسی کیانا)

رنسانس آغاز همه ی تمدنی است که غرب آنرا بدست آورده است.آنجاکه عقل محور می شود و همه ی امور با تایید عقل انجام می پذیرد. و نسبیت گرایی سلطه ای تقریبا مطلق بر امور میابد همه چیز را نسبی می کنند؛اخلاق ٬روابط و علم .اما بر دین و آموزه های دینی قطعییت حاکم است واین مشکلی است که باید آنرا حل کرد. 

     دین ٬اطاعت٬راه و یا همان مجموعه قوانین و مقرراتی که برای اداره ی زندگی انسان در دنیا برای نیل به آخرت سعیدازماوراء توسط مدعی نبوت تبلیغ می شود.پس چه باید کرد؟ از میان چه چیزی را باید نفی نمودتا به هدف نایل شد؟شایداگر بشود مسیر ارتباط مدعی را با عالم بالا مسدود کرد بتوان کاری کرد. 

     بسیار عالی؛آنکه ادعای نبوت کرده نابغه ای بیش نیست٬او فردی دل سوزاست که نمی تواندنابسامانیهای اجتماع خودراببیندو برای حل آن می اندیشدو می اندیشدپس به احساسی عمیق می رسد و به وجد می آید و در این وجد و احساس است که به قوانین عالی خود دست می یابد تا جامعه اش را از نا بسامانی به سامان آورد. 

حال خدایی نیست ٬وحیی نشده  و پیامبری هم نیامده است.و همه ی افراد انسان قادرندتا به آن احساس برسند(احساس ارتباط با ماوراء)و این کافیست .دین را هم میتوان فردی کرد.نیازی به پایبندی به شریعت و بکن هاو نکن هایش نیست فقط کافی است به آن احساس ارتباط برسی. 

     و بعد از ارائه ی این نظریه به مردم دنیا نوبت به صنعتی کردن خدا می رسد.بایدخدا تولید کردو آن خدا را باید احساس نمود.برا ی تجربه خدای خود ساخته بایدافیون ساخت . 

بعد از  کنار هم چیدن پازلها به این نتیجه میرسم که چقدر برنامه ی شوک (پخش ازشبکه سه سیما)ناقص بوده است.تنهابه مردن آدمهاازلحاظ جسمی توجه شده بود.  

     گروههای شیطان پرست٬مواد مخدر و موسیقی (همان عرفانهای کاذب.)

بیشتر از سه روز

توی شک و شبهه های فیمینیستی٬تو شعار دادنهای بی مورد وخالی 

وقتی داری تلاش می کنی تا به حقت برسی . و وقتی آخر بازی به یه  

مترسک می رسی یا به یه مانکن٬وقتی که خودت... . 

   وقتی که چشم باز می کنی و می بینی که تو هم یه مترسک شدی  

مثل بقیه. 

    وای جنون مسخ شده گی به سراغت میاد و دعا می کنی که کاش  

بیشتر از سه روز زنده نمونی.

واسه خاطر شقایق

کنج ترین نقطه حضور؟ یاپشت تاریکترین برگ؟ 

نکنه توی سایه ترین مکانی؟ 

      ببینم با نسیم میونت چه جوریه؟ 

      خدا رو ته کدوم یکی از باختهات بردی؟ 

      چقدر به حس همبستگی ایمان داری؟ 

تاکدوم پنجره واسه خاطر 

                            شقایق 

                                   زندگی کردی؟ 

صدای مهر

دیگر صدایی آشنا به گوش دل نمی رسد 

حرفهایمان چرا که صادقانه نیست؛ 

روزهای بیشمار غم چرا به سر نمی رسد 

بی گمان دعایمان خالصانه نیست 

صدای پای مهر چرا به گوش نمی رسد 

گاه گذر کرده است یا که او روانه نیست

دلم

وای دوباره غوغایی در سر است.

عشق

نگاهم را به نگاهت ندوختم هیچگاه٬سخنی با تو نگفتم حتی ٬که مبادا  

بر صفحه ی رخسارم یا لرزش صدایم بر ملا گردد  

راز مقدسی که در سینه ام نهفته دارم.

افسوس!!!

   آنقدر از عشق می گویم و از عشق برایت می نویسم به امید روزی  

   که به گوش کبوتر سپید دلت برسد و پیام احساسم را  

   برایت به ارمغان آورد٬ ولی افسوس  

   که تو عاشق نیستی که به  

   عمق درد عاشقی  

   پی ببری!!!

تو را

 

نه بی تو بلکه با تو خواهم رفت و با تو خواهم یافت٬تو را خواهم یافت٬ تو را 

خواهم دید تو را خواهم خواست.تو را خواهم خواند.تو را خواهم٬تو را خواهم 

و تورا خواهم... 

محبوب من٬نگار من٬چرا بی تو   چرا بی تو دلگیرم و دلتنگ؟ دورم ٬سردم و 

تاریک؟  

محبوب من قلبم را روشن کن ٬ عزمم را محکم و عشقم را جاوید. 

اگر از تو وبا تو٬نگویم و نباشم٬ میمیرم غمگین وتنها٬میمیرم. 

وقتی که تو هستی لحظه های منفردم همه رنگی اند٬ همه شادمان همه 

خواستنی همه بودنی٬معبودم یاریم کن !

همیشه............

و اشک مسیر خودش رو پیدا می کنه . 

چه دلواپس مسافر باشی چه نباشی  

همیشه قطار ریل رو بلده؛آره این قانون 

همیشه است مثل زمانی که گوسفند  

مساوی میشه با عشق . مثل نواخت  

پیانو باوییولون .

عصیان

بخشی از خیابان شده ای 

روحم از حضور تو نمی هراسد 

می بیند ٬می خواند و تو را من دوست می دارم.

معبودم

حکایت تکاپوی عشق 

یا شگرد ذهن برای فهم تو٬ 

دلم لحظه لحظه تو را می خواند...

مسافر

مهربانم  

قصد رفتن نداشتمُ لیکن رسم دنیا عبور است و تلخی جدایی را چاره ای جز پذیرش نیست. 

و هنگامه عبور بس که شتابزده بودم چشمها وحتی دستهایم مرا یاری ننمودند که بدانم مسافر کدام زمانم وکدام مخیله؟ 

چون عقلانیت در خواستی هجران را نمی پسندد و امضای صبوری سخت است و نا خواستنی.

لحظه

خودت گفتی 

واسه 

لذت لحظه 

باتو هستم. 

فکر میکنم دیگه لحظه هام 

لذتی برای بودن 

ندارن. 

درانتظار 

تجربه ای دیگر 

برای لحظه ای  

بی تو بودن هستم.

همین حالا

چرا وچقدرش با تو 

ولی اگه 

قراره 

توی خم کوچه لیلی  

بمونیم. 

بیا از همین حالا 

دیگه با هم نباشیم.

خدا

یه روزی  

خشحال بودم  

از اینکه دارم بزرگ میشم 

حالا گیر 

حقایقی موندم 

که وجود دارند.  

            خدا دوستت دارم

حقیقت

پشت به دنیا نشسته 

دل به کدام واژه  

سپرده ای؟ 

نه به شناخت 

میشود تکیه کرد. 

ونه هم سهمیه ای  

زحقیقت برده ایم.