علامه مشخصه حیات را
علم و قدرت میداند.
وجمشید در هوش سیاه
میداند ومیتواند.
چرا که او هم
مشخصه بودن را
در دانایی وتوانایی می داند
سلام سبزه جانعلم و قدرت؟ دانایی و توانایی؟ علامه ،جمشید؟وقتی اصل حیات مبهم هست مشخصه ی آن به چه دردی می خورد؟؟؟
ارغندخشمگینداری نا امیدم می کنیآخه بعد عمری سواد خوندن این چه حرفیه که میزنی؟
براستی مشخصه حیات چیست؟ علم و قدرت؟ یا ... با دوبیتی بروزم
زرنگی سوال خودمو از خودم میپرسی؟
تو رو خدا فلسفه ..کلام نبافید..ظرفیتشو ندارم..
سلام خوبیدوس داشتی منو با اسم پانتئون لینک کن خواستی منم لینکت میکنممنتظرم این یه شعر از خودملبخندی تلخی بر لبانم نقش بسته که نشانه اوج عشق من است و تقسیم کردن خوبی هایم به روزگار که اشکهایم را سرازیر کرده است و گریه هایی عیسی مصلوب را به رخم میکشدو در تند باد گذر عابران پیاده با پاهای لختیکبار دیگربه مثابه شعر قبلی امدختر تنو مند با صورتی رنگین به سراغم میاید امیدم میدهد به فردای دیگرکه اری اری اغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداستوفروغ چه لعنت کرد این راکه خود سنگفرشی بوددر گذری مردی سیاهپوشدر فوران عشق هیچ نیافتجز هیچ...امشب چه هوسناک هستمبر روی تشک ابریو جرق جرق های تخت به رویا فکر میکنمرویایی سپید در خوابی سپیدکه اغازش ناپیداست و پایانش زود هنگامدلم میخواهد گریه کنمو اشک بریزمدر طوفان هجومیتمن چه ناپیدا گم شدمومرهمم را در گوشه ای اتاقکی یافتمکه از پنجرهایش باد می ایدو صدای تپش خشت های ،سوراخ سوراخ مار گزیده ازارم نمیدهداهدر این اتاقک من افسون شده امو نظاره گر جنگی هستم بی ابتدا ،بی انتهاجنگی که در ان سر بازانش با صورتهای خیس مرطوب به سمت باد میروندتا خنک شود دلهایشاندر این اتاقکسلطان هم تنهاستسلطان بی انکه سر بازی داشته باشدمی دود میجنگداو خود را ثابت میکند به خود به ثابتی رنگهای درخانه ماکه با هر بار زدن غمی افزوده می شودو بیهودگی عریان تر میشودو سلطان مغموم تر
نیچه انسان را اراده معطوف به قدرت می داند. با یک غزل بروزم
سلام سبزه جان
علم و قدرت؟ دانایی و توانایی؟ علامه ،جمشید؟
وقتی اصل حیات مبهم هست مشخصه ی آن به چه دردی می خورد؟؟؟
ارغند
خشمگین
داری نا امیدم می کنی
آخه بعد عمری سواد خوندن
این چه حرفیه که میزنی؟
براستی مشخصه حیات چیست؟ علم و قدرت؟ یا ... با دوبیتی بروزم
زرنگی
سوال خودمو از خودم میپرسی؟
تو رو خدا فلسفه ..کلام نبافید..ظرفیتشو ندارم..
سلام
خوبی
دوس داشتی منو با اسم پانتئون لینک کن
خواستی منم لینکت میکنم
منتظرم
این یه شعر از خودم
لبخندی تلخی بر لبانم نقش بسته
که نشانه اوج عشق من است
و تقسیم کردن خوبی هایم به روزگار
که اشکهایم را سرازیر کرده است
و گریه هایی عیسی مصلوب را به رخم میکشد
و در تند باد گذر عابران پیاده
با پاهای لخت
یکبار دیگر
به مثابه شعر قبلی ام
دختر تنو مند با صورتی رنگین
به سراغم میاید
امیدم میدهد
به فردای دیگر
که اری
اری
اغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
وفروغ چه لعنت کرد این را
که خود سنگفرشی بود
در گذری مردی سیاهپوش
در فوران عشق هیچ نیافت
جز هیچ
.
.
.
امشب چه هوسناک هستم
بر روی تشک ابری
و جرق جرق های تخت به رویا فکر میکنم
رویایی سپید در خوابی سپید
که اغازش ناپیداست
و پایانش زود هنگام
دلم میخواهد گریه کنم
و اشک بریزم
در طوفان هجومیت
من چه ناپیدا گم شدم
و
مرهمم را در گوشه ای اتاقکی یافتم
که از پنجرهایش باد می اید
و صدای تپش خشت های ،سوراخ سوراخ مار گزیده
ازارم نمیدهد
اه
در این اتاقک
من افسون شده ام
و نظاره گر جنگی هستم
بی ابتدا ،بی انتها
جنگی که در ان سر بازانش با صورتهای خیس مرطوب
به سمت باد میروند
تا خنک شود دلهایشان
در این اتاقک
سلطان هم تنهاست
سلطان بی انکه سر بازی داشته باشد
می دود
میجنگد
او خود را ثابت میکند به خود
به ثابتی رنگهای درخانه ما
که با هر بار زدن غمی افزوده می شود
و بیهودگی عریان تر میشود
و سلطان مغموم تر
نیچه انسان را اراده معطوف به قدرت می داند. با یک غزل بروزم